داروَک

Wednesday, August 27, 2003

خاطره ای از یک دانشجو

از کوی اسلامبول( خیابان اسلامبول واقع در تهران ) گذر میکردم. فرزانه ای بر لب جوی نشسته دیدم بس آراسته. درکنارش اجاقی بر افروخته بود و بر سر چراغ بادیه ای پر روغن، رشته ای برچوب کرده بود و سنجاقی به رشته و در جوی میکرد. چون نیک نظر کردم بشناختم، فرزانه کتابخانه نشین، خاتم بود.
پیش رفتم و سلام گفتم و حکایت پرسیدم. گفتا بر سر این کارم تا زین لجن جوی ماهیان پر وار گیرم سپس خوراک گردانیده و بخورم. گر تو را میلی است بنشین که برای تو نیز خواهم گرفت.
شک در فرزانگی اش کردم و دیوانگی را محتمل، که موئی است فاصل این دو. گفتم: زین لجن؟.....ماهی؟.....چگونه؟ پاسخ داد، با امید و صبر. گفتم: چه امیدی؟ ، چه اندازه صبر؟ گفت: بنشین و خموش باش چون من. بنشستیم خموش تا شش سال. لجن افزون گشت و دریغ از ماهی .
تازه از بند رها در بند دانشجوئی گذر می کرد و بساط بدید و پیش آمد. ماجرا پرسید. من از شش سال عمر به یغما رفته گفتم و خاتم حکایت جوی، لجن و ماهیان پروار.
آن رها از بند که خنده امانش بریده بود در فاصله کوتاه نفس فیلسوفانه گفت: آقا رو باش........
خاتم پاسخ داد: منو باش؟ ....سپس اشاره بر من کرد و گفت: اینو باش....

به قول زنده یاد مهدی اخوان ثالث:

باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتارست و گرگ روبه ست
گاه میگویم فغانی بر کشم،
باز می بینم صدایم کوته است.
........................................
........................................
هر که آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بد بخت و خوار و بی نصیب.
زان چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟
باز میگویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
نادری پیدا نخواهد شد ، امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود

یادش گرامی و روحش شاد

زان وفاداران و یاران یاد باد..................داروَک


www.daarvak.blogspot.com
darvak1@msn.com


0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin